.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۱→
خواستم جوابش و بدم که باصدای رضا دهنم بسته شد:
- بروبچز بریزید پایین که بستنی منتظره!
وهممون باشوق وذوق ازماشین پیاده شدیم.خیلی وقت بود که بستنی نخورده بودم !
روز بعد نیکا اومد دنبالم و باهم به دانشگاه رفتیم.طبق معمول باشوخی وخنده واردکلاس شدیم.خدارو هزار مرتبه شکر که باارسلان کلاس نداشتم!همون یه واحدیم که باهاش داشتم،برای همه عمرم بس بود.
بعداز تموم شدن کلاس،مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که قاروقور شکمم به راه شد!
نیکا باخنده گفت:اُه...اُه...صدای شکمتم که دراومد!!بیابریم سلف یه چیزی بخوریم تا روده بزرگت کوچیکه رو نخورده!
من که از خدام بود،کوله ام و انداختم روی شونه ام وگفتم:بریم.
باهم دیگه وارد سلف شدیم.نیکا رفت تا دوتا چایی وکیک بگیره بیاره بزنیم تورگ.منم رفتم رویکی از
میزانشستم.
نیکا اومدوچایی وکیکم و گذاشت جلوم...
داشتم از خجالت شکمم درمیومدم که دوباره صدای ارسلان رفت رومخم:
- خدابد نده خانوم رحیمی!واقعا متاسفم.
وصدای خنده خودش و محراب بلندشد! متین و پارسام فقط نظاره گربودن.
اینادیگه ازکجا پیداشون شد؟!چرا ارسلان چرت وپرت می گفت؟!خداچی و بد نده؟! روانی! اَه...یه روز اومدیم خوش باشیما!
کلافه نگاهم و ازچایی داغ وکیک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب خودشیفته !
باانگشتش داشت به لباس من اشاره می کرد.اولش متوجه نشدم اما وقتی به لباسم نگاه انداختم،به این پی بردم که ارسلان واقعا خله!!!
خب مگه چیه؟!سِت مشکی زده بودم!شیک ومجلسی!پسره روانی زشت بی ریخت خودشیفته!
پشت چشمی براش نازک کردم و توهین آمیزگفتم:جناب کاشی،من اینجا خیار نمی بینم!شما می بینید؟!
ارسلان گنگ نگام کردوگفت:چطور؟!
- آخه دیدم زیادی دارین نمک میریزین گفتم شایدخیار دیده باشین!
ارسلان این بار کم نیاورد وخونسرد گفت:من نیازی به نمک ریختن ندارم،همین جوریشم گوله نمکم!
پوزخندی زدم و گفتم:اون که بعله!
ارسلانم مثل من پوزخندی مهمون لبش کردو به سمت بوفه رفت.
منم دوباره مشغول خوردن شدم...
ارسلان بعداز چند دقیقه پیداش شد وبه سمت رفیقاش رفت که دقیقا میز کناری ما نشسته بودن!!!یه سینی دستش بود که توش چارتاقهوه بود.قهوه هارو به رفقاش دادو خواست بشینه اما...
متینو محرابو پارسا طوری نشسته بودن که تنها انتخاب ارسلان این بودکه پشت من بشینه!!!فکرنمی کنم که ازقصد این کارو کرده باشن!
ارسلان اخمی کردوبه ناچار صندلی رو کمی عقب کشیدونشست.
محراب شروع کردبه چرت وپرت گفتن: راستی ارسلان اون دختره چی شد؟!
ارسلان خیلی خونسرد گفت:کدوم دختره؟!
- نمی دونم اسمش چی بود؟!مریم؟!مرضیه؟
- آهان،مریم و میگی؟!هیچی چی قرار بود بشه؟!رفت پی کارش!
- ای بابا،توام که همه رو می پرونی!میذاشتی یه ذره بگذره،یه حالی باهاش بکنی بعد!
- بروبچز بریزید پایین که بستنی منتظره!
وهممون باشوق وذوق ازماشین پیاده شدیم.خیلی وقت بود که بستنی نخورده بودم !
روز بعد نیکا اومد دنبالم و باهم به دانشگاه رفتیم.طبق معمول باشوخی وخنده واردکلاس شدیم.خدارو هزار مرتبه شکر که باارسلان کلاس نداشتم!همون یه واحدیم که باهاش داشتم،برای همه عمرم بس بود.
بعداز تموم شدن کلاس،مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که قاروقور شکمم به راه شد!
نیکا باخنده گفت:اُه...اُه...صدای شکمتم که دراومد!!بیابریم سلف یه چیزی بخوریم تا روده بزرگت کوچیکه رو نخورده!
من که از خدام بود،کوله ام و انداختم روی شونه ام وگفتم:بریم.
باهم دیگه وارد سلف شدیم.نیکا رفت تا دوتا چایی وکیک بگیره بیاره بزنیم تورگ.منم رفتم رویکی از
میزانشستم.
نیکا اومدوچایی وکیکم و گذاشت جلوم...
داشتم از خجالت شکمم درمیومدم که دوباره صدای ارسلان رفت رومخم:
- خدابد نده خانوم رحیمی!واقعا متاسفم.
وصدای خنده خودش و محراب بلندشد! متین و پارسام فقط نظاره گربودن.
اینادیگه ازکجا پیداشون شد؟!چرا ارسلان چرت وپرت می گفت؟!خداچی و بد نده؟! روانی! اَه...یه روز اومدیم خوش باشیما!
کلافه نگاهم و ازچایی داغ وکیک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب خودشیفته !
باانگشتش داشت به لباس من اشاره می کرد.اولش متوجه نشدم اما وقتی به لباسم نگاه انداختم،به این پی بردم که ارسلان واقعا خله!!!
خب مگه چیه؟!سِت مشکی زده بودم!شیک ومجلسی!پسره روانی زشت بی ریخت خودشیفته!
پشت چشمی براش نازک کردم و توهین آمیزگفتم:جناب کاشی،من اینجا خیار نمی بینم!شما می بینید؟!
ارسلان گنگ نگام کردوگفت:چطور؟!
- آخه دیدم زیادی دارین نمک میریزین گفتم شایدخیار دیده باشین!
ارسلان این بار کم نیاورد وخونسرد گفت:من نیازی به نمک ریختن ندارم،همین جوریشم گوله نمکم!
پوزخندی زدم و گفتم:اون که بعله!
ارسلانم مثل من پوزخندی مهمون لبش کردو به سمت بوفه رفت.
منم دوباره مشغول خوردن شدم...
ارسلان بعداز چند دقیقه پیداش شد وبه سمت رفیقاش رفت که دقیقا میز کناری ما نشسته بودن!!!یه سینی دستش بود که توش چارتاقهوه بود.قهوه هارو به رفقاش دادو خواست بشینه اما...
متینو محرابو پارسا طوری نشسته بودن که تنها انتخاب ارسلان این بودکه پشت من بشینه!!!فکرنمی کنم که ازقصد این کارو کرده باشن!
ارسلان اخمی کردوبه ناچار صندلی رو کمی عقب کشیدونشست.
محراب شروع کردبه چرت وپرت گفتن: راستی ارسلان اون دختره چی شد؟!
ارسلان خیلی خونسرد گفت:کدوم دختره؟!
- نمی دونم اسمش چی بود؟!مریم؟!مرضیه؟
- آهان،مریم و میگی؟!هیچی چی قرار بود بشه؟!رفت پی کارش!
- ای بابا،توام که همه رو می پرونی!میذاشتی یه ذره بگذره،یه حالی باهاش بکنی بعد!
۱۷.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.